ایلیاتی

فرهنگی

ایلیاتی

فرهنگی

پا در رکاب

 

روزگار سختیست...پا در رکابند بازماندگان این قوم صبور

دوستانم یکی یکی در حال کوچند ...عزیز دیگری هم رفت. و اینهم فرصت خداحافظی نیافت .فقط ایمیلی کوتاه "من رفتم وحسرت خداحافظی هم به دلم ماند"  

با این همه خاطره چه باید کرد .این همه تجربه دیگر به چه کار می اید.

ومن مانده ام وتمامی چراهایی که باید به تنهایی پاسخش را بیابم...  بند ناف رابطه ها یکی یکی چیده می شوند .بار  سنگین خاطرات به یک باره بی بهانه هوار شد به روی شانه هایی زخمی با دلتنگی و...

به چه سرعتی دیروز تبدیل به خاطره شد.به سرعت یک پلک زدن .

دارم تجربه می کنم سالهای بعد از ۶۱ را یک بار دیگر  

 

"دلم فریاد می خواهد  

رهایی 

زندگی  

پرواز می خواهد  

دلم در سینه می گیرد 

دلم در سینه می میرد 

دلم بر مرگ ماهی ها  

به ارامی  

درون  سینه  

می گرید. "

 

ناهید کبیری

شال سیاه

آن شال سیاه را که بر دارم،بدون شناسنامه  شناسایی می شوم..بدون اذن پدر. دیگر نه محمودم نه مسعود .مرا نه به نام پسرانم خواهند نامید نه به نام برادرانم.آن شال سیاه را که بردارم خواهید دید که چگونه تجربه در میان موهایم لانه کرده.وچگونه داغ را از روی اتش تجربه ها بر داشته ام و از ان گردن اویزی ساخته ام برای تمامی دخترانی که سیب سرخ دندان می زنند. 

آن شال سیاه را که بر دارم، به آخرین میخ که آویزان  کنم .خاک قاب عکسهای قدیمی را وا می گذارم وخشم های حبس شده در قاب خالی روی دیوار  را آزاد میکنم....بدون دلواپسی دخترک ناسازگار درونم را که سالهاست خفت گلویم را گرفته به پشت بام می برم وبازی می دهم....آن شال سیاه را که بر  دارم بر الاکلنگ زندگی سوار می شوم.تجربه میکنم تجربه می کنم تجر...وبا لبخند ی که  بوی باج می دهد پسرک همسایه را به گوشه ای می کشم وگونه ام را به پیشواز بوسه اش می برم.اگر آن شال سیاه را بردارم.

توچال

هفته ای بی تحرک راپشت سر گذاشتن .بی برنامه با دوستی به کوه زدن وسرانجام از ایستگاه 5 توچال سر دراوردن .به ترس از تله کابین  غلبه کردن.ذهن را به طبیعت سپردن  .برف بازی. رهایی. بدون هیچ نگرانی از قضاوتی در میان مه فرو رفتن .گفتن گفتن از هر دری وشنونده بودن .رفاقت 

حس پرواز داشتن .بر فراز شهری  خاکستری که دوستش داری بال گشودن . لحظه ها رابا دود بلعیدن.  به تمام تلخیها و شادیهای  اندکش دل سپردن.  

 

پی نوشت:شهری که در تب می سوزد .شهری که درد زایمان امانش رابریده.به نفس نفس افتاده . شهری که یا دیوی خواهد زایید یا شاخه ای سبز  .شهری پر از بیم و امید .امید. امی... 

سیل

دیروز یکی نتوانست نامش را 

به یاد اورد 

سیل برگها راه خاطره را فرو می بندد.

بدون شرح

بعضی  وقتا دوست داری همه ادما رو رها کنی، همه انهایی که دوستشون داری. پدر پیری که مدتهاست دلت برای دیدنش لک زده،یکی اینور دنیا ست  یکی اونور،یکی قلم به دستشه ،اون یکی کتاش رو پیشخون اشپز خونه  پهنه و داره پیاز پوست می کنه ،اونی که  پشت یه عالمه کاغذ واسناد حسابداری تبدیل به عدد ورقم شده ، این یکی  که داره فیلم می سازه  اون یکی که  تو یه سلول کوچیک داره به زنان بز فروش میناب شاید فکر می کنه ،اونی که در حال طلاقه ، اون یکی که شوهرش با خواهرش رو هم ریخته ،ادمایی که تو موسسه منتطرن که....... همه افکار رو به دست باد بسپری خودتو به مرخصی بفرستی.واین سر سنگین وبزرگ و  که به اندازه یه بالن شده رو هم رها کنی تا بره یه ذره هوا بخوره.و رها بشی بدون هیچ اندیشه ای روی یک کاناپه وگذشتن لحظه ها رو ببینی .بدون هیچ حسی.بدون هیچ حسی .بدون هیچ حسی .بدون هیچ....امروز زهره به مرخصی رفته .ومن روی یه کاناپه بنفش ........  

اما نوشتن همین مطلب نشون می ده که......