بال فرشتگان سحر را شکسته اند
خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند
اما تو هیچگاه نپرسیدی
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند
گاهی چنان در یک شب تب کرده عبوس
پای زمان درقیر شب می ماند
که اندیشه می کنیم
شب را گذار نیست
اما به چشم های تو ای چشمه امید
شب ماندگار نیست
گمنام
بوسه ای بر این سر-بدبختی را پاک می کند
سرت را می بوسم.
بوسه ای بر این چشم - بی خوابی را می برد
چشمت را می بوسم.
بوسه ای بر این لب - عمیق ترین تشنگی را فرو می نشاند
لبت را می بوسم.
بوسه ای بر این سر -خاطره ها را پاک می کند
سرت را می بوسم.
"مارینا تسوتایوا"
__________________________________
بیا تا خاطره های تلخ را پاک کنم
سرم را پیش می برم.
روزهای سختیست.روزهایی سنگین وملول .چهره ها غمگین اند .مثل اینکه مردم راهی مراسم ختمند .آخرین باری که خندیدیم کی بود؟....نمی دانم.تبدیل به نگهبان روزها شده ایم.زمان قطعه قطعه شده را به هم گره می زنیم. هرشب به خود می گویم روزی دیگر هم گذشت .ودر انتطار همه انچه ام که نیافته ام.امیدی هست؟....نمی دانم شاید
شاید،شاید، همان کرم شب تابی است در ظلمات .کورسویی است .نکند سرابی باشد نمی دانم..این را هم نمی دانم.
فقط می دانم وقتی پسرکم از سر جوانی دیر به خانه می اید .یعنی چی .
می دانم وقتی دخترکم از هزاران کیلومتر دورتر از انطرف سیم با بغض می گوید می خواهم به خانه برگردم. یعنی چه. می توانم احساس کنم تا چه میزان نیازمند فضای گرم وصمیمی و امن خانه ست .ایا خانه ها امن اند؟
داشته هایمان از میان انگشتانمان سرازیراند و به خاک می ریزند وما ناتوان از بستن انگشتانیم.
می توانم احساس کنم مادری را که به امید دیدن جوانش ساعتها پشت دری به وسعت تمام ایران به انتطار می ایستد و در پایان به او می گویند.که به انتها رسید عمر اغاز شده اش یعنی چه.
تلخم خیلی تلخ. با مادران داغدار می گریم وباز به خود می گویم ...شاید