ایلیاتی

فرهنگی

ایلیاتی

فرهنگی

شاید

روزهای سختیست.روزهایی سنگین وملول .چهره ها غمگین اند .مثل اینکه مردم راهی مراسم ختمند .آخرین باری که خندیدیم کی بود؟....نمی دانم.تبدیل به نگهبان روزها شده ایم.زمان قطعه قطعه شده را به هم گره می زنیم. هرشب به خود می گویم روزی دیگر هم گذشت .ودر انتطار همه انچه ام که نیافته ام.امیدی هست؟....نمی دانم شاید  

شاید،شاید، همان کرم شب تابی است در ظلمات .کورسویی است .نکند سرابی باشد نمی دانم..این را هم نمی دانم. 

فقط می دانم وقتی پسرکم از سر جوانی دیر به خانه می اید .یعنی چی . 

می دانم وقتی دخترکم از هزاران کیلومتر دورتر از انطرف سیم با بغض می گوید می خواهم به خانه برگردم. یعنی چه. می توانم احساس کنم تا چه میزان نیازمند فضای گرم وصمیمی و امن خانه ست .ایا خانه ها امن اند؟ 

داشته هایمان از میان انگشتانمان سرازیراند و به خاک می ریزند وما ناتوان از بستن انگشتانیم.

می توانم احساس کنم مادری را که به امید دیدن جوانش ساعتها پشت دری به وسعت تمام ایران به انتطار می ایستد و در پایان به او می گویند.که به انتها رسید عمر اغاز شده اش یعنی چه. 

تلخم خیلی تلخ. با مادران داغدار می گریم وباز به خود می گویم ...شاید

پا در رکاب

 

روزگار سختیست...پا در رکابند بازماندگان این قوم صبور

دوستانم یکی یکی در حال کوچند ...عزیز دیگری هم رفت. و اینهم فرصت خداحافظی نیافت .فقط ایمیلی کوتاه "من رفتم وحسرت خداحافظی هم به دلم ماند"  

با این همه خاطره چه باید کرد .این همه تجربه دیگر به چه کار می اید.

ومن مانده ام وتمامی چراهایی که باید به تنهایی پاسخش را بیابم...  بند ناف رابطه ها یکی یکی چیده می شوند .بار  سنگین خاطرات به یک باره بی بهانه هوار شد به روی شانه هایی زخمی با دلتنگی و...

به چه سرعتی دیروز تبدیل به خاطره شد.به سرعت یک پلک زدن .

دارم تجربه می کنم سالهای بعد از ۶۱ را یک بار دیگر  

 

"دلم فریاد می خواهد  

رهایی 

زندگی  

پرواز می خواهد  

دلم در سینه می گیرد 

دلم در سینه می میرد 

دلم بر مرگ ماهی ها  

به ارامی  

درون  سینه  

می گرید. "

 

ناهید کبیری

شال سیاه

آن شال سیاه را که بر دارم،بدون شناسنامه  شناسایی می شوم..بدون اذن پدر. دیگر نه محمودم نه مسعود .مرا نه به نام پسرانم خواهند نامید نه به نام برادرانم.آن شال سیاه را که بردارم خواهید دید که چگونه تجربه در میان موهایم لانه کرده.وچگونه داغ را از روی اتش تجربه ها بر داشته ام و از ان گردن اویزی ساخته ام برای تمامی دخترانی که سیب سرخ دندان می زنند. 

آن شال سیاه را که بر دارم، به آخرین میخ که آویزان  کنم .خاک قاب عکسهای قدیمی را وا می گذارم وخشم های حبس شده در قاب خالی روی دیوار  را آزاد میکنم....بدون دلواپسی دخترک ناسازگار درونم را که سالهاست خفت گلویم را گرفته به پشت بام می برم وبازی می دهم....آن شال سیاه را که بر  دارم بر الاکلنگ زندگی سوار می شوم.تجربه میکنم تجربه می کنم تجر...وبا لبخند ی که  بوی باج می دهد پسرک همسایه را به گوشه ای می کشم وگونه ام را به پیشواز بوسه اش می برم.اگر آن شال سیاه را بردارم.

توچال

هفته ای بی تحرک راپشت سر گذاشتن .بی برنامه با دوستی به کوه زدن وسرانجام از ایستگاه 5 توچال سر دراوردن .به ترس از تله کابین  غلبه کردن.ذهن را به طبیعت سپردن  .برف بازی. رهایی. بدون هیچ نگرانی از قضاوتی در میان مه فرو رفتن .گفتن گفتن از هر دری وشنونده بودن .رفاقت 

حس پرواز داشتن .بر فراز شهری  خاکستری که دوستش داری بال گشودن . لحظه ها رابا دود بلعیدن.  به تمام تلخیها و شادیهای  اندکش دل سپردن.  

 

پی نوشت:شهری که در تب می سوزد .شهری که درد زایمان امانش رابریده.به نفس نفس افتاده . شهری که یا دیوی خواهد زایید یا شاخه ای سبز  .شهری پر از بیم و امید .امید. امی... 

به مناسبت تولد فروغ

فروغ همان روشناییست که ظلمت فرهنگ مردسالارانه جامعه ادبی زمان خود  را به سخره گرفت .شجاعانه از زن بودن خود گفت ،خود را سرود ،از بیان احساسات خود،  از شکست تابوهای عصر خویش  واهمه ای به خود راه نداد و در زمانی که آزادی وبرابری زنان ومردان خیالی  بیش نبود  آزادانه زیست . 

فروغ بیزار از سکون وسکوت ودر جازدن ُ در جایی گفته بود:":باید با اگاهی وشعور زندگی کرد.من مغشوش بودم،تربیت از روی یک اصول صحیح نداشتم همینطور پراکنده خوانده ام وتکه تکه زندگی کرده ام ونتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام..." او دیر بیدار شد . اما در همین ایام پُر زیست  وهوشیار رفت . 

کسی در باره او نوشته: فروغ "اسیر "بدنیا آمد سر یر "دیوار" زندگی کوبید."عصیان " کرد اودر تلاش "تولدی دیگر"برای خود ودنیا بود ودر "آغاز فصلی سرد"چشم از جهان فرو بست.همه اینها در جثه کوچک پرنده ای بود که قبل از پرواز پرید. 

 

بخشی از شعر گمشده او 

 

بعد ازآن دیوانگی ها ای دریغ 

باورم ناید که عاقل گشته ام 

گوییا "او "مرده در من کاینچنین 

خسته و خاموش وباطل گشته ام 

 

هردم از آیینه می پرسم ملول  

چیستم دیگر، به چشمت چیستم؟ 

لیک در ایینه می بینم که، وای  

سایه ای هم زانچه بودم نیستم 

 

 ...... 

......  

...... 

آه ...آری... این منم... اما چه سود 

"او" که در من بود ، دیگر ، نیست نیست 

می خروشم زیر لب دیوانه وار 

"او " که در من بود ، آخر کیست ،کیست؟   

 

او  در هر پیچی از پیچهای جاده زندگی بخشی از خود را وا می گذاشت ،به پیش می زفت وتکامل می یافت ...همان زایش پر درد. تغییر